سپیده نوشت
به نام خدا
تو اتوبوس از خستگی خوابم برد تو خواب داشتم ناهار میخوردم یه دفعه وسط غذا خوردنم تو خواب گفتم من که الان تو اتوبوس بودم
مثل فیلما یه لحظه ذهنم تصاویرو چک کرد درجا چشمامو باز کردم دیدم دارم هوا می خورم
بقیه سوتیا بماند
دیروز رفته بودم دکتر منشیش داشت خصوصیاتمو میگفت
آخرشم بهم میگه میدونم درست گفتم من دانشجوی رشته مردم شناسی ام
خیلی دختر بامزه ایه
2 ساعت باهم حرف زدیم شمارشو داد و شمارمو گرفت ولی من یادم رفت حتی اسمشو بپرسم
* ادامشو بعدا میگم
فعلا تیترشو گفتم یادم نره
هنوزم رو تقویمم هر روزو علامت میزنم
مثل وقتی که منتظر بودم بیای
هنوزم اون ۳۰ تومن بدهیم بهت داره آزارم میده و برام سنگینه
حواسم نبود اینم برات واریز کنم
حواسم نبود و شماره حسابتو نگه نداشتم
تمام مدارک و حسابام تغییر کرده وگرنه شماره کارتتو پیدا میکردم
یه نفرین قشنگ برات دارم
از ته ته دلم از خدا می خوام بعدنا که ایشالا خوشبخت و خوش بودید دختردار بشی
بیشتر یه ارزوی قشنگه تا نفرین
یه دختر تپل مپل و شیطون
دقیقا نمیدونم این تپل مپلی از کجا اومد تو ذهنم
دارد می رود اصفهان !
از بس از صبح تا شب میخوردم میخوابیدم الان که یکم ورزش میکنم تغییرات ظاهری بدنم تابلو بوده
.
.
.
.
.
بسی کشف نمودم موهامو باید کوتاه کنم
برای اینکه دیروز موهامو اتو کشیدم و دم اسبی ساده بستم
اصلا فکر نمیکردم موهام انقدری شده باشه که از مقنعم بزنه بیرون
تازه الان فهمیدم چرا بهم میگفتن این رنگی بهت میاد
.
.
.
.
یک عدد مانتو شیری گرفتم+روسری بزرگه شیری+کیف شیری سورمه ای
پوشیدمشون برم بیرون یه لحظه حس تازه عروسی بهم دست داد
از بس هر کی از درو همسایه منو دید گفت خبریه
مبارک باشه و از این حرفا
صرفا به دلیل پوشیدن مانتو و روسری کرم !
کلا آخرین باری شد که اینارو با هم پوشیدم
روسریم که رفت تو کمد بایگانیا
والا با یه روسری چه حرفایی که به آدم نمیزنن
++ دارد میرود اصفهان
برای مدت یک هفته
محل اقامت مکانی به نام هتل عباسی
اسمش آشناست عروسی یه بنده خدایی اونجا بود ولی همون موقع هم نرفتیم
یعنی اومدیم بریم یه مشکل پیش اومد که نشد
الانم مشکلی نیست میشه باهاش برم
چون بقیه میرن عروسی خانم ف و آقای ح
من تنهامو حوضم
البته حساب کردم مرخصی ندارم
نه اینکه نداشته باشم نه اتفاقا زیادم دارم چون نصف مرخصیای پارسالمم مونده ولی دو ست ندارم برای اصفهان رفتن مرخصی بگیرم
از بچگی قسمت نشد پامو بذارم تو این شهر وقتیم رفتم مسیر رفت که کلافه شدم چون مسیر خشک بود سمت خودمون کوه و سبزش خیلی خیلی بیشتره
مسیر برگشتم که از همون اول تا آخرش چشمامو بستم که حتی یه تصویرم از این شهر تو ذهنم نمونه
تا خود فرودگاه چشمامو باز نکردم !
مامی جان قسمت اول !
+ ترکیب قیافت خیلی بامزه ست
ریخت من :
+ رنگ موهاتم قشنگه
موهای من :
دستمو بردم سمت مقنعم که درستش کنم ، تو گوشیم نگاه کردم اصلا موهام معلوم نبود پس این چی میگفت.
.
.
.
.
پلان دوم :
سلام کجایی بیرونی ؟
چرا هنوز خونه نرفتی ؟
من : ببخشید که من مسیرم دورتر از شماست من هنوز نرسیدم خونه تازه رسیدم به پارک منتظرم مامانم بیاد
پلان دوم از دید بغل دستیم :
دخدرم منتظر کی نشستی ؟
من :
قیافت خیلی مظلومه ولی از توت خوردنت معلومه شیطونی
بازم من : ( آدم امنیت نداره ، فقط چند تا توت از درخت چیدما البته یکم به صورت نوعی جاندار از درخت آویزون بودم )
لباسات خیلی بهت میان
من :
والا سرتا پا سیاه پوشیدم تازه با شلوار ورزشی که راحت باشم مقنعمم که مدل خاص نداره ، یه شبه لباس فرم سر تا پا سیاه که آدم حس کلاغ بودن بهش دست میده
مقنعه سیاه
مانتو شلوار سیاه
کفش و کیف سیاه
صورتم سیاه
صبحا سفید میرم بعد از ظهرا قهوه ای مایل به سیاه بر میگردم از بس که خسته میشم
.... در نهایت نتیجش اینکه چند سالته دخدرم
چطور ؟
من یه پسر دارم 30 سالشه
تو بانک فلان کار میکنه
....
جمله آخر اینکه خیلی بهم میایین
من
.
.
.
.
.
خوب تعریف از وجنات پسرتون تموم شد آیا ؟
عکس این جوجه رو میبینی این بچمه خوب دیگه گیر نده
و اینگونه بود که موجبات شادی خود را فراهم آوردیم
خیلی اتفاقی 2 !
فقط یه قطره اونم فقط از یه چشمم تصمیم گرفتم رسما از فکر و ذهنم پاکت کنم
اولش یه حالت خنثی بود
یه حس بی تفاوتی
نسبت به تو و بقیه چیزا
به کارم به زندگی
به چیزایی که شاید یه روز عاشقشون بود
یه حس خنثی
یاد نمیاد آخرین باری که زودتر رفتم تا پیاده از بالای اتوبان بیام کی بوده
پانی بهم میگه حساس شدی
ولی بهش ثابت کردم حساسیت نیست
خیلی اتفاقی
اسم دو تا پیک جدیدی که برای شرکت گذاشتن امیرطاهاست
خیلی اتفاقی دیدم اسم نمایشگاه ماشینی که از سمت اتوبان میومدم و از جلوش رد میشدم امیرطاهاست
خیلی اتفاقی باید یه غذاخوری نزدیک شرکت باز بشه که اسمش طاهاست
خیلی اتفاقی دیدم فاکتور گوشیم زده فروشگاه طاها
خیلی خیلی اتفاقی هر جا میرم این اسما جلو چشممه
** قبل ترها
خیلی قبل تر از اینکه حتی تو برای من وجود خارجی داشته باشی من شهر اصفهانو دوست داشتم
اسم تورو دوست داشتم
برای همین وقتی اومدی سر خیلی چیزا مسخرم کردن و گفتن گشتم پیدات کردم
نمیدونم چرا با اینکه من اصلا حرف تورو نمیزنم ولی همه حرف تورو میزنن
دیروز میم گیر داده بود یه خانمه تو پارک شبیه مامانته
الته حقم داشت
نتیجه اخلاقی اینکه من میخوام ولی بقیه نمیذارن
اگه از من هر روز نپرسن 100 دو روز درمیون می پرسن تا مطمئن بشن من ولت کردم
خوب آخه یکم باورش سخته من کم پیش میاد از کسی خوشم بیاد وقتیم خوشم بیاد راحت ولش نمیکنم
حداقل تو ذهنم
!
تازگیا چون احتمال میدن که بوی دلمه از سه تا ساختمون اونورتر میرسه خونه ما سر ظهر برامون دلمه میارن که وقتی من شب برگشتم و اون بوی ظهر به مشامم رسید و هوس کردم دلمه داشته باشیم !
تازگیا خسته نباشی خوشگلم شدم !
...
همه ی این تازگیا از چند شب پیش که داشتم میرفتم تو شکم آقای ن شروع شد
تازگیا بر حسب اتفاق هر شب که بر میگردم به صورت خیلی خیلی اتفاقی با این جناب هم مسیر میشم
منم که مرض دارم از قصد یه ایستگاه زودتر یا دیرتر پیاده میشم که حتی بر حسب خیلی خیلی اتفاقی هم نبینمش
شیطونه میگه بهش بگم خودتی
یه بار ، دو بار ...
باشه من باور کردم به صورت خیلی اتفاقی این آقا دارن از وسایل نقلیه عمومی استفاده میکنن
والا من قبلنا چند بار دیده بودمش به مامانم میگفتم این یه دفعه خسته نشه تا سر خیابونم با ماشین میره تازه همیشه هم از اتوبان میرفت
تازگیا خیلی اتفاقی پیاده و با اتوبوس تشریف میبرن
تازه از اونا اتفاقی تر اینکه مسیرشونم از خیابون فرعی این سمت شده !
سوتی نوشت : مامان همین آقا حرف از طوفان میزد
منم گفتم طوفان شدید نبود ولی بارون بعدش واقعا شدید بود ، در عرض دو دقیقه موش آب کشیده شدم
بعدش فهمیدم منظور این خانم از طوفان پسرش بوده نه آب و هوا
مثلا اومدم حواسمو جمع کنم دیگه سوتی ندم وسط حرفاش گفتم آقا طوفان
دیدم نیشش تا پس کلش باز شد گفت مگه آب و هوا هم جنسیت دارن
میخواستم بهش فحش بدم در برم
آخه این اسم بود برای بچت انتخاب کردی
تولدت مبارک
هوس کردم فردا یه مدل دیگه بپوشم
اصلا برام مهم نیست که لباس فرممون عزاداره و سر تا پا سیاهه یا حتما باید شلوار پارچه ای بپوشیم یا مقنعه سر کنیم !
اتفاقا یه مانتو چپ و راست طوسی با خالای مشکی آماده کردم
با شلوار لی روشن
با کتونی سورمه ای
جوراب طوسی
روسری طوسی
کیف کوچولوی مشکی
...
+ تولدت میارک :)
دوست داشتن یا نداشتن
بین یک و دو کدومو انتخاب میکنی ؟
1. زندگی با کسی که دوستت داره و تو حس خاصی بهش نداری
2. زندگی با کسی که تو دوسش داری و اون بهت محل نمیذاره
مثل بچه آدم فکرامو کردم دیدم 3 بهترین حالت ممکنه
ترکیبی از دوتاش
امروز کشف کردم ارزش دوست داشتن خیلی خیلی بیشتر از عاشق شدن و عشقه
بقیشم بعدا میام میگم فعلا برم بخوابم
+ خودم میدونم هیچوقت بقیه هیچ کدومو نمیام بگم چون یا فرصت نمیشه یا یادم میره
آقای خوب
اول از همه اینکه نمیدونم چرا از الف متنفرم
نمیخوام سر به تنش باشه
اصلا اسمشم می شنوم عصبی میشم چه برسه به اینکه ببینمش
الانم مثلا میخواد بیاد خونمون
از ساعت 5 مامانم اینا رفتن خانم ساعت 10 لطف کرده میگه اومدم وسایلمو بردارم نیم ساعت دیگه میاییم
به مامانم میگم من میرم بخوابم فقط نبینمش
اصلا و ابدا دوسش ندارم
یا بهتره بگم ازش متنفرم
دختر خوبیه ولی من ازش بدم میاد
همیشه برنامه هامو بهم میریزه
امروز با مامانم میخواستم برم عینکمو سفارش بدم که نشد
مسافرت نتونستم هیچ جا برم و هیچ خریدی بکنم از دست این خانم
موقع تیراندازی دلم میخواست کلشو به جای سیبل تصور کنم
آخیش حرصم خالی شد
خوب حالا بریم سراغ اصل ماجرااااااااا
سه شنبه رفتم دکتر بهم یه رژیم غذایی داده که یه سری چیزارو نخورم و کم بخورم
منم دقیقا از همون روز اشتهام باز شده دو برابر که هیچ پنج برابر می خورم
اصلا سیر نمیشم
طبق توهمات دکتر من الان باید دو سایز یا 4 سانت کم میکردم
کم که نکردم هیچ تو همین یه هفته سه کیلو هم زیاد کردم
به من اولش گفت 6 هفته لازمه فکر کنم این هفته برم بگه یه سال دیگه باید بیایی
*** فردا تولد زهراست
مبارکش باشه
- برم بخوابم تا نیومدن
فردا میام بقیشو میگم که 2 روز دیگه ببینم قبلنا چه هیولای مظلومی بودم
+++ یادم رفت حداقل یه خط برای تیترم بگم
منظور از اقای خوب آقای ب سین می باشد که به تازگی در کارخانه مشغول به کار شده اند
دوستش می داریم
با اینکه قیافش یکم خشن و ترسناکه
یعنی شمارشو سیو کردم تو تلگرام گزارشو برام بفرسته عکسشو که دیدم گفتم شما زحمت نکش شفقط چند تا عکس بگیر بفرست من خودم گزارشارو می نویسم
مدیونید اگه فکر کنید ترسیدم
نچ
فقط داشتم و دارم به بزرگترا احترام میذارم
یه آقای حدودا 45 ساله که خانوادش نمیدونم کدوم شهر زندگی میکنن و این بنده خدا شبانه روز تو کارخونه ست به امید اینکه سر ماه بهش 1200 پول بدن
به نظر من که خیلی کم میدن
خوب شب بخیر دیگه
بی سرو ته نوشت
یکم برام گنگه
همه بهم میگن میری چی بگی
اصلا نمیدونم مبحثش چیه فقط میدونم برای شرکت دعوت نامش اومد و مدیرم اسم منو داد
اینجا اولین تجربه کاری من تو کارای اداری و پشت میز نشینی و اینجور چیزاست
رسما هم چیزی ازش سر در نمیاوردم و الانم نمیدونم چرا بعضیا اشتباها فکر میکنن که من توانایی مدیریت دفتر مرکزی و این کارارو دارم
از زمانی که یادم میاد به دلیل مسائل و مشکلات بی سروته میخوام از این دفتر برم
دقیقا از تابستون 94 و من همچنان هستم
هی میگم این قراردادم تموم بشه میرم و دیگه تمدید نمیکنم
این دفعه هم همینو گفتم ولی به دلیل نگرفتن چند ماه حقوق قرارداد جدیدمو امضا کردم که تا آخر این ماهه
مثل ماه های قبل فکر نکنم قراردادمو تمدید کنم
- تنها استرسی که برای سمینار دارم اینه :
من چی بپوشم
حالا خوبه لباس فرم داریم
** به احتمال زیاد این سمینارو نرم چون میخوام برم عروسی
به جاش هفته بعدیش یه سمینار آموزشی داریم اونو میرم
خوددرگیری های ایجاد شده برای این سمینار :
1. 6 ساعت میخوان چی بگن
2. دستشوییاش نزدیک سالن همایشه
3. ساعت 8 ، 9 شب از همون هتل آژانس بگیرم برگردم یا ماشین شرکتو بکارم دم در؟
4. هدفشون از برگزاری تو اون هتل چی بوده ؟ چرا اونقدر دوره
5. من چی بپوشم
6. خیلی زشته به جای یاداشت کردن صداهارو ضبط کنم یا فیلم بگیرم ؟
7. نه واقعا 6 ساعت میخوان چی بگن اونم درباره کارهای اداری و این چرت و پرتا
8. 3 دست لباس آماده گذاشتم واقعا نمیدونم کدومو بپوشم
9. کفشی که برای اون روز گذاشته بودم پاپیون روش کنده شد
والا من نمیدونستم مسیر اونور تو اتوبوسا زن و مرد قاطی سوار میشن
اومدم سواربشم یه آقاهه جلوم میخواست پیاده بشه کشیدم عقب خوردم به اون یکی آقاهه نفر بعدی هم لطف کرد خیلی شیک و مجلسی لنگشو گذاشت رو پای من فکر کنم یکی دو تنی وزن داشت چون یه لحظه فشارم افتاد بعد از اونم سوار مترو شدم یه خانمه پاشنه سوزنیشو کرد تو پام
همین که چلاغ و افلیج نشدم باید خدارو شکر کنم
*** امروز صبح که رسیدم دفتر برق + تلفنا قطع بود
طبق معمول لپ تاپم شارژ نداشت
به دلیل زیادی مدرن بودن وسایل دفتر حتی امکانات گذاشتن یه آبجوشم نداشیم
در راستای آمدن برق اومدیم چای سازو روشن کنم یک عدد سوسک اندازه خر تو سینک بود منم که شجاع با یه بطری آب خالی زدم تو سرش در رفتم
وایسادم حداقل یه نفر بیاد دفتر بعدش پامو بذارم آشپزخونه
دو ساعت بعد آقایان تشریف آوردن
خدا بده برکت آقای الف الف که گفتم برو جنازه سوسکه رو بردار نزدیک چای ساز افتاده میگه چه جوری کشتیش
بدجور افتاده یه وری شده
هر چی صحنه جرمو تو ذهنم مرور کردم یادم نیومد حتی یه ضربمم به سوسکه خورده باشه بعدش من اینور زدمش اون چرا اونور دراز کشیده اونم کله پا
هر چی بهش گفتم قدرت ضربه یس من به اندازه شکستن یه قولنج سوسکه هم نبود قبول نکرد
آخرش فهمیدم بنده خدا می ترسه
بعدش آقای جیم الف اومد
یه آدم فوق العاده اتو کشیده و منظم
اصلا باور نمیکردم قبول کنه و سوسکه رو برداره
بهش یه کاغذ دادم بعدش دیدم گفت انگار سوسکه خوابیده بوده چون تا کاغذ بهش خورد پا شد دررفت
و اینگونه بود که من دیگه پامو آشپزخونه نذاشتم - امنیت نداره - غذامم تو یخچال موند اصلا بهش دست نزدم
تا لنگه ظهر برق وصل نشد و ما با نیش باز رهسپار منزل گشتیم
چون نه تلفن داشتیم نه برق
ایشالا که فردا صبحم برق نیاد
*** سمینار هیچی من اگه بخوام برم عروسی چی بپوشم
چند دست لباس دادم اتوشویی ولی نمیدونم کدومو بپوشم
نمیدونم هدفم از گرفتم لباس دنباله دار سفید !
لباس پف پفی صورتی روشن!
لباس دنباله دار !
مانتو و روسری سفید و شیری !
و ... اینا چیه
هر کی ندونه فکر میکنه تازه عروسم
***** کاشکی میدونستم لباسی که قراره عروس بپوشه چه شکلی و چه رنگیه که من اونجوری نپوشم و از اون ساده تر باشم
++ بر حسب اتفاق به جز عروسی دادشم که لباس سفید پوشیدم و عروسمونم کاملا در جریان بود بر حسب اتفاق تو چند تا مراسم لباسم به نسبت لباس عروس تو چشم تر بود و اصلا حس خوبی نداشتم
نمیخوام این صحنه دوباره تکرار بشه
مثلا دخدرم بهم گفته حق نداری لباس سفید ، صورتی ، شیری ، نباتی ، لیمویی ، دنباله دار ، کار شده بپوشی
بهش گفتم مشکل نداره مانتو روشن بپوشم خدارو شکر اونو اجازه داد
چند روز پیشم پوشیدمش رفتم خونشون ببینه که بعدا گیر نده
اولین حرفی که بهم زد : غلط کردی اینو نمی پوشیا
تصمیم گرفتم برای عروسیش یه دست بلوز شلوار از این 15 تومنیا که تو مترو میفروشن بگیرم شاید راضی بشه
*** با اینکه کلا نفهمیدم چی گفتم ولی راضیم ، حرف دونیم یکم خالی شد
تلفن گویا
دفعه اول که بهم اینجوری گفتن اولش جا خوردمو بهم برخورد
یعنی چی که آدمی
ولی دو نفر امروز خیلی قشنگ تر این جمله رو گفتن بسی خوشمان آمد
نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن من تلفن گویام
منتظر می مونن داخلی اعلام کنم
هی باید 10 بار بعدش بگم بفرمایید یا الو تا تشخیص بدن دستگاه نیستم
امروز یکی گفت صدات واضحه و به خاطر اینکه شمرده و با یه لحن میگی آدم فکر میکنه تلفن گویایی
و اینگونه بود که تصمیم گرفتیم صدامو ضبط کنم بشنوم ببینم چه جوریه
هیچی دیگه دو دقیقه بعدش پشیمون شدم
اصلا صدام برام آشنا نبود
برخلاف حرف بقیه حس کردم صدام بیشتر مثل جغ جغه ست و اصلا واضح نیست
+ امروز ساعت 8:5 سیستممو روشن کردن
ساعت 8:45 به زور روشن شد
بر حسب اتفاق یه فرم خرابی پر کردم و به معاونت اعلام کردم سیستمم داره ارور ویندورز میده در جریان باشید
ساعت 10 رفتم بیرون یه چیز بخرم برگشتم دیدم لپ تاپ مرده و تا ساعت 2:30 که بخوام برم همچنان در حال تعمیر ویندوز بود آخرشم درست نشد
تازه یه طرف صفحه لپ تاپم سیاه شد پیکسلاش سوخت
اینا به کنار لپ تاپ آقای الف الفم برداشتم مثلا قرض گرفتم کارامو انجام بدم اونم روشن نمیشد
کلا مثل بچه آدم یه گوشه آروم نشستم بعدشم مرخصی گرفتم اومدم خونه
گفتم بمونم از یه طرف لپ تاپا خراب میشه میگن من کردم
+++ امروز چند نفز از شخصیت های دولتی و مذهبی مهمون مدیر بودن
از شانس درو باز کردم باد کولر زد یه ور روسریم باز شد
از بس این دو سه روز سر کار سوتی دادم مدیر گفت تو برو من هستم
++++ امروز رفتم برای کارت ملی هوشمند عکس گرفتم
دوست داشتم عکسمو ببینم چه جوری گرفته
آخه اولین بار بود با روسیری عکس میگرفتم
+++++ امروز یک عدد آبمیوه گرفتم 5000 تومن سر تا پاش یه استکان نمیشد فکر کنم تا یه ماه بعد ماه رمضونم هوس نکنم آبمیوه های جدیدو تست کنم
تازه شیشه شو نگه داشتم تا به اندازه 4500 ازش استفاده نکنم نمیندازمش دور
+ همیشه دوست دارم یه مقداری از پولمو بذارم برای کمک به بقیه یا برم سر یه کاری که وقت داشته باشم به بقیه کمک کنم ولی نشد
فراموشی!
اولین تولدی که من پیشش نبودم به جاش فک و فامیل شوهرش پیشش بودن
روز تولدشو فراموش کردم
حتی یادم رفت بهش زنگ بزنم یا یه پیام بفرستم
یا حتی یه شکلک ساده تو تلگرام
همه ی این روزا تولدش یادم بود حتی کادوشم گرفته بودم
ولی نمیدونم چرا 2 روز بعدش یادم افتاد
بدتر از اون اینکه دیروز بهش زنگ زدم بازم یادم رفت حداقل پشت تلفن بگم و فراموشیمو ماستمالی کنم
5شنبه برای ناهار دعوتم کرده
ماشالا دخدرم خانم شده
والا من 5 سال میرفتم خونشون یا باهم میرفتیم دانشگاه من ندیدم به جز کوکو سبزی غذای دیگه ای بلد باشه
اصلا یکی از دلایل اینکه من به کوکو سبزی علاقه مند شدم همین بود
کوکو دوست نداشتم ولی چون این غذای دیگه ای بلد نبود برای اینکه ناراحت نشه تا آخرشو با اشتها میخوردم
دیگه بعد 4 سال بهش علاقه مند شدم
صبح بهم میگه هر غذایی که تو دوست داشته باشی می پزم همه جوره بلدم
بهش گفتم فسنجون بهم فحش داد میگه نه دیگه در اون حدم بلد نیستم بیا خودت درست کن یاد بگیرم
بنده خدا محسن
ایشالا که خوشبخت بشن
+ جمعه عقد پسر خالم بود
بر خلاف همیشه که خود درگیری مزمن برای انتخاب لباس دارم خیلی زود با این مساله کنار اومدم و کلا همین یه گزینه رو انتخاب کردم و با خودم بردمو همونو پوشیدم !
الان اینو گفتم تو تاریخ ثبت بشه
+++ نحسی گزارش اردیبهشت ماهو در بر گرفته
هم چنان گزارش اردیبهشت اماده نیست و عمرا اگه فردا هم آماده بشه
هر روز کاغذاشو با خودم میارم میبرم بدون اینکه حتی بهشون دست بزنم
از 3 نفر تو کارخونه درباره یه موضوع مشترک گزارش خواستم
به سه سری گزارش مختلف رسیدم با سه عدد مختلف که اختلاف فوق تخیلی با هم دارن
مثلا اختلاف گزارش خانم غ خ با آقای ب سین حدود 515 ساعت برای واحد مالیه
++++ 4 نفر از اقوام مدیر فوت کردن من 2 روز مرخصی بودم بی خبر از همه جا فرت و فرت به مدیر زنگ زدم که کجایی جلسه داریم دیدم صداش گرفته ست گفتم حتما خواب مونده بعد از دادن سوتی های بسیار همکارم فامیلاشون فوت کردن حالا منم گیر دادم خواب موندی اون بنده خدا هم جواب نمیداد
+++++ چهار نفر بودیم
1. خودم
2. یه دانشجوی دکترای فیزیک اهل یکی از شهرهای کوچیک شمال غرب که داشت میرفت تهران دنبال خونه
3. یه کارمند سازمان تامین اجتماعی که تو یه شهر بزرگ زندگی میکرد
4. یه معلم بازنشسته که تو محدوده خودمون معلم بود و سال 88 بازنشسته شده بود الانم رفته بود سمت شمال تهران
خانم شماره 2 که خیلی مغرور بود همش حرف خودشو میزد ، دو دقیقه یه بارم میگفت دهن منو باز نکن
آخرش بهش گفتم حدود 4 ساعته داری همینو میگی دهنتو باز کن ببینم چی می خوای بگی بعدا کشف کردیم تکیه کلامشه
در کل آدم تندی بود
خانم شماره 3 یه خانم مهربونو بامزه که یه بچه 1.5 ساله داشت و بنده خدا داشت با شوهرش میرفت تهران برای دکتر چشم و رماتیسم شدیدی که داشت
اینو دوست داشتم مهربون و منطقی بود
4. خدا نصیب نکنه تمام تایمی که بیدار نشسته بود گیر داده بود من تو چرا شوهر نکردی باید شوهر کنی
نصفه شبی داشت تو قطار شوهرم میداد
*** اولین باری بود که خودم تنهایی با قطار بر میگشتم تجربه جالبی بود دوسش داشتم
قبلا نوشت !
آقای فلانی من 10 روزه فلان درخواستو دادم نتیجش چی شد ؟
+ حالا بعدا پیداش میکنم می بینم چی بوده امضاش میکنم
- آقای فلانی اون تایم داره ، تاخیرش برام مشکل سازه
+...
- (ریخت و قیافه من )
صحنه دوم (اتاق خودمون - من و سه تا همکارم )
+ سپید چی شد
- من :
و اینگونه بود که بدون اطلاع و خدافظی و ساعت زدن درو کوبیدم رفتم
( من باید سانسور چی میشدم از 60 دقیقه 55 دقیقشو سانسور کردم )
مهم اون قسمت بغض و گریه کردنم بود
برای خودم جای سوال داشت و داره الان مثلا که چی ، این چه حرکتی بود
آقای الف الف بهم پیام داد چی شد
جواب ندادم
زنگ زد ، از شرکت تماس گرفتن بازم جواب ندادم
نبم ساعت بعد خانم پ دال زنگ زد بهم گفت آقای الف الف رفته پریده سر مدیر و بهش اعتراض کرده که با من چه جوری برخورد کرده که من گریم گرفته
صبحش دیگه نمیخواستم برم
اعصابم خورد بود
از آقای نون ح میخواستم فرمت استعفا نامه رو بگیرم به مدیر ایمیل کنم
از شانس شبکه و کل سیستمامون قطع شد نشد بعدشم که کلا یادم رفت
یه روز دیگه :
رفتم مسافرت
تو مسیر برگشت از مهمونی یه حس خلا داشتم
حس کمبود
مثل کمبود بستنی
نمیدونستم دلم چی میخواد رفتم باغ از همه میوه های کال و رسیده نوش جان کردم خودم که انتظار داشتم مسموم بشم ولی خدارو شکر هیچیم نشد
آخه بعد از خوردن بابام بهم گفت درختای اون سمتو سم پاشی کردن نشسته نخوری
+ کشف کردم که چاغاله ی زردآلو هم دوست میدارم
همه ی این حس ها و رفتارهای بی معنی و بچگانه باعث شد جوگیر بشم وقت مشاوره بگیرم
جلسه ی اول :
ماجرا از دو روز قبلش شروع شد تا رسید به 5 ساله قبل
حرف زدنم با مشاور بدتر از حرف زدنم تو اینجا گنگ و بی سر و ته بود من موندم اون بنده خدا چه جوری اینارو بهم وصل کرد
همه 45 دقیقه وقت داشتم من بیشتر از 1 ساعت اون تو بودم
نتیجه اخلاقی اینکه : نباید خودمو به خاطر "تو" خورد می کردم
نباید به خاطر "تو" خودمو کوچیک میکردم
نباید به همه حرفات گوش میکردم
نباید شخصیتمو به خاطر "تو" تغییر میدادم
الان باید خودمو دوباره پیدا کنم و بسازم
فقطم یه راه جلو پام گذاشتن انپونم این بود که "تو" رو کاملا از ذهنم شوت کنم بیرون
وقتی بودی یه جور اذیت شدم
وقتیم که همه چیز تموم شده و نیستی یه جور
قبول داشتمو دارم و خواهم داشت که اشتباه از من بوده
چون تفاوتا و اختلافارو میدیدم ولی حرفی نمی زدم
شکافای کوچولو رو تو برخورد خانواده ها میدیدم ولی به جای اینکه واقع نگر باشم سعی میکردم خودم تنهایی حلش کنم ، آخرشم همه چیز تقصیر من میشد
همین شکافای کوچولو روی هم تلنبار شد و شد دره
حتی گفتنشم آزارم میده
ولی نابودم کردی !
خودمو گم کردم
الان نمیدونم کیم
خنده داره به خاطر یه درخواست به خاطر یه حرف زود بغض میکنم ، گریم میگیره
نمیتونم تمرکز کنم کی باید چیکار انجام بدم چون همچنان بخش وسیعی از ذهن و روح منو اشغال کردی
بهم یه تمرین داد که یه هفته انجام بدم
ماشالا دیشب اومدم انجام بدم زیادی رفتم تو حس قرار بود حداقل نیم ساعت قبل خواب بهش فکر کنم
بهش فکر که نکردم هیچی تازه وسط فشار آوردن به مغزم که رو چی باید تمرکز کنم خوابم برد
من حتما موفق میشم
++++ آخیش این قسمت حرف دونیم خالی شد
کنجکاو
انقدری که اتفاقای روزانه من تو ذهن بعضیا نقش بسته خودم یادم نمیاد
+ صبح اقای میم رو دیدم
نصفه شبش زنگ زده خواستگاری میکنه
ملت چقدر زود و رو هوا برای آیندشون تصمیم میگیرن
جالبه بهش گفتم نه خدافظی کرد دوباره از فردا اول صبح شروع کرده پیام دادن
تازه میگه چرا بهم زنگ نزدی
چرا جواب نمیدی
مزاحمم
میگم جوابتو دادم دلیلی نداره جواب بدم و برای این کارا هم وقت ندارم
میگه چه با نمکی
ملت کم دارن
خدا شفاش بده